کابل (پژواک، ۱۲ میزان ۱۴۰۱): عزیزۀ ۵۰ ساله – که از ۲۲ سال به اینسو کتابفروش سیار در شهر کابل میباشد – میگوید، از این طریق برای فرزندانش نفقه فراهم میکند تا درس بخوانند و زندهگی آنها مثل او مملو از مشکلات نباشد.
او که به نام خاله عزیزه شهرت دارد، تعداد زیادی از کتابها را در آغوش خود گرفته و به هر طرف از منطقۀ شهرنو کابل میرود، تا مردم آن از نزد او کتاب خریداری کنند.
او به آژانس خبری پژواک گفت، شوهرش سالها پیش در جریان جنگها در کابل کشته شدهاست، سه دختر و سه پسر دارد، پسر بزرگش معتاد به مواد مخدر است و برای بقیه فرزندانش با دست خود نفقه فراهم میکند تا به مکتب بروند.
او بیسواد است، اما میگوید: «با کتاب علاقۀ زیادی دارم؛ بسیار احساس پشیمانی میکنم که چرا مکتب نخواندهام؛ به اولادهایم میگویم که شب و روز کار میکنم، اما شما به کورس بروید، درس و قرآنکریم بخوانید تا به یک جایی برسید، اما بودجه نداشتم، پسر کوچکم تا صنف دوازده درس خوانده، پسر دومم تا صنف ۱۰ درس خواند و دخترانم یکی شان در صنف دوازدهم و دیگرش در صنف دهم است که اکنون در نصف راه گیر ماندهاند.»
از خانم عزیزه پرسیدیم که چرا بهجای کتابها چیز دیگری نمیفروشد تا با آن راحت باشد و انتقال کتابها کار سنگینی میباشد؟
عزیزه گفت: «کتاب مقدس است، کتاب چیزی است که همه او را دوست دارند، میتوانند چیزی از آن یاد بگیرند و به جایی برسند، دیگر چه چیزی بفروشیم.»
او افزود، وقتی کسی به او بگوید، مادر کتاب چند است؟ به اندازۀ خوشحال میشود که گویا کسی همه دنیا را به او اهدا کردهاست، اما اگر کسی از نزد وی کتاب نخرد، غمگین میشود.
او میگوید: «روزگار خراب است، مشکلاتی وجود دارد، اما اگر روزی دو تا سه کتاب را بفروشم؛ مصارف خانه برآورده میشود، اگر فروخته نشود، بازهم صبر و تحمل میکنیم، چه کرده میتوانیم، زندهگی تلخ است، چارهیی نیست، اگر قابلی پلو نمیخوریم، پیاز و کچالو میرسد.»
او گفت، دو پسرش وقتی کار باشد، انجام میدهند، «زندهگی تلخ و مملو از فقر را سپری میکنیم.»
به گفتۀ او، در گذشته کاروبارش خوب بود، اما از سال گذشته به اینسو وضعیت کاروبارش خراب شدهاست.
او از برخورد برخی افراد در بازار شکایت کرده، میگوید: «برخی افراد هر چیز را به من میگویند، اما گذشت میکنم، غمگین میشوم، بعضی اوقات با خود میگویم که خدایا همه بدبختیها را به من داده اید، چه کنم، چارهیی نیست.»
او از دل پردرد چند آه سرد کشیده سپس گفت، از مدت زیادی به اینسو بیمار است، به بیماری شکر و چربی جگر مبتلاست و پاهایش درد میکند، اما بازهم به سر کار میرود تا لقمۀ نانی حلال برای خانوادهاش تهیه کند.
خاله عزیزه امید دارد که در کشور آرامی و ارزانی باشد، مردم زندهگی راحت داشته باشند و روی پای خود ایستاد شوند.
او میافزاید: «پیام من این است که مردم بیدار شوند و وطن خود را آباد کنند، دیگر بس است، از بیست یا سی سال به اینسو جنگ بود، دیگر از جنگ خسته شدهایم، دیگر مردم باید خوشحال باشند.»
او در پایان مصاحبه به یک خاطرۀ فراموش ناشدنی از کار کتابفروشیاش اشاره کرده گفت: «چند سال قبل ماه رمضان بود، کنار سرک افطار می کردم، یک وکیل زن پارلمان آمد، سلام داد و گفت، مادرجان کتاب را میفروشی؟ من گفتم، بلی دخترم، کتابها را میفروشم، یک کتاب را از نزدم خرید و پاکتی به من داد، در داخل این پاکت ۱۰ هزار افغانی بود، بنا این روز در زندهگیام برای من یکی از روزهای فراموش ناشدنی میباشد.»
او با همین جمله خدا حافظی کرد و گفت: «میروم که کتابها را بفروشم.»
GET IN TOUCH
NEWSLETTER
SUGGEST A STORY
PAJHWOK MOBILE APP