کابل (پژواک، ۸ جدی ۱۴۰۰): احمد، کودک ۱۳ ساله و یگانه نانآور خانوادۀ ۹ نفری، برای رسیدن به آروزهایش که انجنیر مؤفق و نقاش مشهوری چون «لیوناردو داوینچی» باشد، تلاش میکند.
احمد که باشندۀ منطقۀ سمنتخانۀ شهر کابل است، در صنف هفتم «لیسۀ نازوانا» درس میخواند. حسب معمول با آذان صبح از خواب بیدار میشود، بعد از ادای نماز و خوردن تکه نانی به طرف کار خود میرود.
اما کارش نشستن پشت کمپیوتر و نوشتن روی کاغذ نیست. او کراچیرانی میکند و بار مردم را از یک جا به جای دیگر انتقال میدهد. همیشه چشمش به سودای مردم است، تا او را صدا بزنند و بگویند، «این بار تا فلان جای چند میبری؟»، تا چند روپیه از این طریق به خانوادهاش ببرد.
موصوف به دلیل اینکه پدر و مادرش بیمار اند و توانایی کار را ندارند، مجبور شده است که کار کند.
احمد که با برادر بزرگترش، همیشه در مارکیت مکروریان اول شهرکابل در مقابل دکانهای خوراکهفروشی، ایستاد میشود و در بدل انتقال هر کراچی از مشتریانش ۴۰ افغانی میگیرد. اما به گفتۀ موصوف، مردم همیشه صادق نیستند و برخی اوقات با او فریبکاری کردهاند.
احمد، یکی از این چنین خاطرهاش را چنین حکایت کرد: «یک روز یک نفر مرا صدا کرد و گفت که این بوجی آرد ره برم تا خانۀ ما ببر، برایت ۴۰ افغانی میتم. تا خانۀ شان بوجی آرد ره برش بوردم، اما در اونجه که رسیدیم، برم ۲۰ افغانی داد و مه برش هیچ چیز گفته نتانستم؛ وقتی که گفتم چرا از اول خو ۴۰ افغانی گفتی، دست خوده بلند کرد و گفت که برو که میزنمت.»
این ماجرا یکی از صدها ماجرایی است که احمد با آن روبهرو شده و مورد بیانصافی و بیمهری مردم قرار گرفتهاست.
وی از صبح امروز تا حال دو مشتری داشته و بارهای شان را به مکانهایی که میخواستند انتقال داده، تا حال توانسته ۳۰ افغانی را کمایی کند، اما این پول برای یک خانوادۀ ۹ نفری خیلی کم است؛ آن هم در صورتی که تنها نانآور خانه باشی. ساعت دو دقیقه از هشت صبح گذشته است. او اما طبق معمول ساعت هشت باید به آشیانه، مکانی که در آنجا رسامی را میآموزد، برود.
آشیانه یک سازمان غیردولتی است که برای اطفال بیبضاعت که رویسرک کار میکنند، زمینۀ آموزش را فراهم میکند و برایشان نان چاشت را میدهد.
به گفتۀ مدیر این سازمان: «ما در اینجا برای اطفال رویسرک که به دلیل مشکلات اقتصادی نمیتوانند، به مکتب بروند، اما میخواهند که به درسهای خود ادامه دهند، زمینۀ رفتن به مکتب را مساعد میکنیم و در رشتهیی که استعداد و علاقه دارند، بالایشان بیشتر کار میکنیم. اما هدف کلی ما این است که این اطفال خودکفا شوند.»
آمدن احمد هم به آشیانه، کاملاً تصادفی بود؛ روزی او مصروف کراچیرانی بود و باری شخصی را انتقال میداد که چشم کارمندان اجتماعی این سازمان به احمد میافتد؛ برای شان جالب بود، طفلی به این سن کم کراچی پر از بار را انتقال میدهد؛ از او میپرسند: مکتب میروی؟ میگوید: نه. میپرسند: آیا میخواهی به مکتب بروی؟ میگوید: بلی. احمد دو سال قبل به دلیل مشکلات اقتصادی نتوانست، مکتب خود را ادامه دهد؛ اما حالا فرصت جدیدی درِ اقبالش را تکتک زده است. کارمندان اجتماعی این سازمان بعد از صحبت با فامیل احمد به او عضویت آشیانه را میدهند.
در این سازمان، بخشهای مختلف برای کسانی که عضویت آن را میگیرند، وجود دارد. از بخشهای کمپیوتری و خیاطی گرفته تا رسامی و میناتوری که هر شاگرد نظر به علاقۀ خودش یکی از آنها را انتخاب کرده و بالای آن کار میکند.
احمد در این میان رسامی را انتخاب کرده، او از سالهای دور به این رشته علاقۀ زیاد داشت. حالا بعد از سپریشدن شش ماه در آشیانه، طی این مدت، مدام بالای رسامیهای خود کار کرده و مستعد شده است.
احمدشاه، استاد رسامی احمد میگوید: «اسکیجی (خامۀ یک رسامی که رسام برای شروع کار خود از آن استفاده میکند) را که احمد جان برای رسمهای خود روی کاغذ میریزد، حتا من نمیتوانم.»
احمد درحالی که با پنسل در حال رسامی بود گفت: «میخواهم که خوب رسامی را یاد بگیرم و در آینده یک رسام مشهور شوم، میخواهم که مثل نقاش مشهور جهان «لیوناردو داوینچی» باشم.»
وی که هنوز کودکی بیش نیست، اما روزگار او را در شرایطی قرارداده که رویاهای بزرگی را در خود بپروراند. او آیندهاش را چنین ترسیم میکند: «نمیخواهم که همیشه بار ببرم و پول کمایی کنم؛ میخواهم که درس بخوانم و یک انجنیر لایق هم باشم.»
احمد میگوید که در گروپ (الف) در صنفش قرار گرفته و تلاش خواهد کرد، تا آخر در همین درجه باقی بماند.
محمد شاه، همصنفی، دوست و همبازی احمد در هنگام بازی کریکت است. نسبت به هر صنفی دیگرش با احمد بیشتر صمیمی است و داستان زندهگی مشابهی با او دارد. او اما پلاستیکفروشی میکند؛ به رسامی علاقۀ زیادی دارد و رسمهای زیبایی میکشد، اما با وجود آن، کاریهای احمد را تمجید کرده و میگوید: «نقش احمد در فراگیری مهارتهای رسامی برایم، کمتر از استاد ما نبود و از او خیلی مهارتها را آموختهام.»
ساعت یازدهوسی دقیقۀ قبل از ظهر است، درست زمان صرف طعام چاشت. احمد و دیگر دوستانش که عضویت آشیانه را دارند، تمامشان بعد از خوردن غذا کارهای شاقه میکنند، تا لقمه نانی برای فامیل خود ببرند.
بعد از خوردن نان، احمد باید به خانه برود تا کراچی خود را بگیرد و دوباره برگردد سرکار. او و برادرش با یک کراچی کار میکنند و تنها نانآوران خانه اند. در واقع، نانآور اصلی احمد است و مسؤولیت بیشتر را دارد؛ چون برادر بزرگش حامد، اختلال روانی دارد و تنها زمانی که احمد مریض باشد و یا به هر دلیلی نتواند به کار خود برود، او این کار را ادامه میدهد، تا عرابۀ خانوادۀ ۹ نفریشان نشکند.
پدر احمد که در مندوی کابل جوالیگری میکرد، به دلیل بلندکردن وزنهای زیاد «دسک کمر» شده و بعد از سه بار عملیات هنوز توان بلند کردن حتا وزنهای کم را ندارد؛ چه برسد به برگشتن به مندوی و دوباره جوالیگری کردن. اما مادر احمد که سالهای سال کالاشویی و نانفروشی کرده، حالا به دلیل نزدیکشدن مهرههای گردنش نمیتواند، مانند قبل کار کند، چشم امیدش بهسوی احمد است و میگوید: «امید ما احمد جان است، تا یک لقمه نانی به خانه بیارد در غیر این صورت، چیزی برای خوردن نیست».
در حالی که آب در چشمانش دور میزد، گفت: «احمد تا حال لباسهای کسانی را که مردم برایشان کمک میکند، میپوشد.»
به گفتۀ مادر احمد، او در خانوادۀ خود محبوب است و با دیگر خواهران و برادران خود بسیار رفتار خوب میکند؛ هیچگاهی پدر و مادرش از او ناراض نشدهاند و همه او را دوست دارند.
اما احمد مسؤولیت دیگر نیز دارد؛ باید کرایۀ خانۀ شان را که ماهانه سه هزار افغانی میشود، بپردازد؛ در شرایطی که در بهترین روز کاریاش، ۱۵۰ افغانی عاید خواهد داشت، اما روزهایی هم است که شاید کم کار کند و یا هیچ کار نکند.
از مادرش پرسیدم، اگر احمد روزی پول به خانه نیاورد، چه میکنید، گفت: «صبر خدا را میکنیم و گذاره.» او همچنان دلیل فرستادن احمد را به آشیانه، مشکلات اقتصادی شان گفت تا حداقل یک عضو فامیل شان یک وقت غذا را بدون کدام منت بخورد.
حالا ساعت پنجوسی دقیقۀ شام شدهاست، هوا تاریک شده و بدون روشنی نمیشود مقابل خود را دید. احمد معمولاً تا همین ساعتها کار میکند. از صبح وقت تا حال توانسته یکصدوبیست افغانی کمایی کند. پولی نیست که بتواند با آن مشکلات فامیل خود را حل کند، اما حداقل میتواند، فامیل شان را امشب از گرسنگی نجات دهد، ده قرص نان میگیرد و به طرف خانه میرود. بیست افغانی باقیمانده را برای مادرش میدهد، تا بعداً در خانه ضرورت نشود و مسؤولیت خود را رفع کرده باشد.
این ماجرای یک روزۀ احمد بود؛ هر روز به همین منوال ادامه دارد. گاهی با دوصد افغانی، گاهی با یکصدوپنجاه افغانی، گاهی با صد افغانی و گاهی هم با هیچ به خانه میآید. اما برایش تنها اوقاتی که در آشیانه است و بالای رسامیهای خود کار میکند، خوشایند است. فراموش ما نشود او هنگامی که در خانه نیز میباشد، بیشتر اوقات، مصروف رسامیهای خود است و همهروزه تلاش میکند، تا مهارتهای بیشتری را در این رشته بیاموزد.
با وجود این همه اما احمد همت بلند دارد؛ برای خود هدف تعیین کرده و مطمین است، به آن میرسد؛ دور از واقعیت هم نیست. کودکی به این سن و سال تا حال توانسته این همه مشقت را سپری کند.
رسمهایش این را به وضاحت میگوید که احمد با وجود روزهای سخت مانند تعداد زیاد کودکان افغان، بالاخره به آرزوهای خود خواهد رسید.
بازدیدها: 152
تماس با ما
خبرنامه
ارسال گزارش
اپلیکیشن موبایل پژواک